وقتی باباجون فهمید که باباشده.........
سلام نی نی ِ ناز مامانی
حالت چطوره عزیزم
راستشو بخوای فعلا که نه چیزی ازت حس میکنم و نه باورم میشه که توی وجودمی ولی میدونم کم کم میشی تمام وجود مامانی
میخوام از روزی که باباجون متوجه شد که تو اومدی بگم..... روزی که جواب آزمایش رو گرفتم ،وقتی داشتم برمی گشتم خونه یه پستونک هم خریدم. شب موقع اومدن بابا جواب آز و پستونک رو گذاشتم جلوی در ورودی که هر وقت در رو باز کرد چشمش بیفته به اونا و یه نامه هم روش گذاشتم با این متن: سلام باباجونی من اومدم! لطفا مواظب من و مامانی باش.... منهم برات دعا می کنم که همه کارهات رو به راه بشه...خداحافظ تا 8 ماه دیگه!
خودمم رفتم و تو اتاق خواب قایم شدم! وقتی بابا در رو باز کرد چشمش به نامه افتاد خندید و برداشت و خوند ولی اصلا متوجه نشد و فکر کرد من دارم خودمو براش لوس میکنم... داشت دنبال من می گشت اما یه هو چشمش افتاد به پستونک یه دفعه مثل اینکه بخواد روی یه پا زانو بزنه نشست و جواب آزمایش رو برداشت، البته توی یه دستش هم یه چیز سنگین بود ولی اصلا حواسش نبود که حداقل اونو زمین بزاره ! همینطور روی یه پا با یه دست هی به نامه نگاه کرد و هی به جواب آزمایش.... حسابی گیج و خوشحال و ناباور بود و هی منو صدا میزد....... تا منو دید خندید ولی با تعجب و هی پشت سر هم می پرسید واقعاً؟ یعنی واقعاً؟ راسته؟ یعنی اوکیه؟ و ...........؟ منم با خنده تأیید کردم و باباجون کلی خوشحال شد و منو بغل کرد و بوسید و به هم دیگه تبریک گفتیم! ولی هنوزم توی شوکه و تا سونوگرافی نریم و صدای قلبت رو نشنوه فکر نمی کنم باورش بشه......... البته خوب حق هم داره و لی به زودی باور می کنه ...به زودی
اینم عکسها:
مامان لیلی 11/11/91